نویسنده : ال. ای. هاو
مترجم :جمال محمدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ال. ای. هاو / ترجمه: جمال محمدی: هابرماس در مقاله «پراگماتیک عام چیست؟» (1976) پیش‌فرض‌های عام کنش ارتباطی را مورد بررسی و مداقه قرار می‌دهد.

همین پروژه است که سال‌ها بعد در کتاب «نظریه کنش ارتباطی» به‌طور بسیار مفصل‌تر و مشروح‌تری به انجام می‌رسد. او درآن کار قبلی، یعنی در مقاله 1976، به مطالعه تحلیلی- مقایسه‌ای ساختار کنش‌های کلامی صریح می‌پردازد. مقاله حاضر به شرح پیش فرض‌های نظریه‌ کنش ارتباطی هابرماس می‌پردازد.

هابرماس مقاله پراگماتیک عام چیست؟ را با این استدلال شروع می‌کند که هر کنش کلامی، به تعبیر خود او، یک سری «دعوی‌های اعتبار عام» مطرح می‌کند، دعوی‌هایی که از نظر گوینده اعتبارشان را می‌توان «دوباره اثبات کرد [گوینده معتقد است که شنونده می‌تواند اعتبار ادعاهایی را که او مطرح ساخته دوباره بسنجد].

بنابراین، کسی که می‌خواهد منظور و مقصودش فهمیده شود ناگزیر مدعی است که موارد زیر را انجام می‌دهد:

(الف) چیزی را به نحوی فهم‌پذیر «بیان می‌کند»
(ب) این «چیز» را بیان می‌کند تا [از سوی شنونده] فهم شود.
(ج) با بیان این چیز، «خودش» را فهم‌پذیر می‌کند.
(د) با بیان این چیز، با «شخص دیگر» به تفاهم می‌رسد.

«گوینده باید عبارتی فهم‌پذیر انتخاب کند تا گوینده و شنونده بتوانند یکدیگر را فهم کنند. گوینده باید قصد انتقال گزاره‌ای برخوردار از صدق (یا محتوایی گزاره‌ای که پیش‌فرض‌های وجودی آن موجه باشد) را داشته باشد تا شنونده بتواند در دانش او سهیم شود.

گوینده باید مقصود و منظورش را صادقانه بیان کند تا شنونده بتواند حرف‌های او را باور کند و به او اعتماد ورزد. دست آخر این که، گوینده باید عبارتی انتخاب کند که درست باشد تا شنونده بتواند آن عبارت را بپذیرد و گوینده و شنونده بتوانند با توجه به پس‌زمینه هنجاری شناخته شده، در مورد آن عبارت باهم توافق کنند.

به علاوه، کنش ارتباطی فقط در صورتی به شکل سالم ادامه می‌یابد که مشارکت‌کنندگان تصور کنند دعوی‌های اعتباری که به‌طور متقابل مطرح می‌سازند موجه و قابل‌قبول‌اند».

یک شیوه طبیعی فهم دعوی‌های اعتبار رجوع کردن به گفتار، محتوا، ذهنیت و بین‌الاذهانیت است، ولی خود هابرماس دعوی بودن دعوی‌های اعتبار را براساس فهم‌پذیر بودن، صدق، صداقت و درستی تعریف می‌کند.

در واقع، این فرآیند دارای سه رکن است که در اینجا باید از هم تفکیک شوند: «شرایط» اعتبار؛ «دعوی‌های اعتباری» که با فراهم بودن شرایط اعتبار در هر موقعیتی توسط گوینده مطرح می‌شوند: و دست آخر «اثبات حقانیت» دعوی‌های اعتباری که در واقع مقبول و موجهند. اهمیت این قضیه از آنجاست که هرجا کنش ارتباطی شکل می‌گیرد تک‌تک مشارکت‌کنندگان در این فرآیند نقش دارند و آشکارا فرض را بر این می‌نهد که مشارکت‌کنندگان به میزان قابل‌توجهی از این فرآیند آگاهی دارند.

به همین دلیل او مدعی است که هر جا که مشارکت‌کنندگان بتوانند بر تعریف مشترکی از موقعیت‌شان تکیه کنند و بر حسب آن تعریف مشترک به شیوه‌ای توافقی دست به انجام کنش بزنند، در چنین جایی وفاق ضمنی مشارکت‌کنندگان موارد زیر را دربرمی‌گیرد:

الف) هر گوینده‌ای می‌داند که برای آن که ارتباط به وجود آید دعوی‌های اعتبار باید مطرح شوند (به کلام خود هابرماس، هدف کنش رسیدن به توافق است).

ب) همه مشارکت‌کنندگان تصورشان این است که آنها در واقع در حال انجام دادن چنین کاری [طرح دعوی‌ها] هستند و این که دعوی‌های آنها موجه و پذیرفتنی‌اند.

ج) باور مشترک همه مشارکت‌کنندگان این است که درستی یا نادرستی دعوی‌های اعتبار را می‌توان سنجید، زیرا گفته‌هایی که مطرح می‌شوند واجد شرایط اعتبار هستند.

در نگاه نخست، این شرایط اعتبار احتمالا بسیار غیرطبیعی به نظر می‌رسند اما ذکر این نکته لازم است که شرایط اعتبار تا حدود زیادی خلاف واقع‌اند و دقیقا چیزی هستند که از نظر هابرماس هرگونه توافق نتیجه‌بخش (یعنی هر نوع توافقی که شفاف و از حیث سیاسی فاقد ابهام و پیچیدگی باشد) که متضمن تبادل دانش راستین باشد، مستلزم آن است. همانطور که خود هابرماس نیز تصدیق می‌کند چنین توافقی دامنه نسبتا محدودی خواهد داشت.

بنابراین، فی‌المثل نمی‌توان قبول کرد که گوینده قادر است با شخص دیگری که اطلاعات او غلط است یا اطلاعات صحیح خود را به نیت باطل و نادرستی انتقال می‌دهد به توافق برسد- فریبکاری‌های بسیاری وجود دارند که مبتنی بر تحریف و دستکاری سویه‌های مختلف دعوی‌های طرح شده هستند.

آنچه ما نیاز داریم تا این‌گونه موارد را از مواردی که واجد معیارهای مورد نظر هابرماس‌اند بازشناسیم تحلیل دقیق آن چیزی است که توافق باید درباره آن صورت بگیرد و بدیهی است که برخی توافق‌ها درباره مسائلی صورت می‌گیرند که خود این مسائل نادرست و کاذب هستند.

بنابراین، دعوی فهم‌پذیر بودن [یعنی شرط نخست اعتبار] باید هم معتبر بودنش پذیرفته شود و هم در واقع به شیوه‌ای عملی و منطقی محقق شود (که شرطی اضافی و افراطی به نظر می‌رسد، اگر ما فقط درباره توافق صحبت ‌کنیم)، والا گویندگان و شنوندگان ممکن است تمام شرایط یادشده را رعایت کنند و باز به توافق برسند که جهان مسطح است، زنان پایین‌تر از مردان هستند یا همجنس‌بازی امری غیراخلاقی است، هر چند هم هیچ یک از این ایده‌ها مطلقا قابل‌دفاع نباشد.

از آنجا که هابرماس در بخش اعظم نوشته‌هایش درباره کنش ارتباطی، وفاق، مشروعیت‌بخشی و موجه‌سازی تا حدود بسیار زیادی بر تحلیلش در خصوص دعوی‌های اعتبار تکیه کرده است، لذا روشن کردن بیشتر این قضیه واجد ضرورت و اهمیت است.

قبل از هر چیز، هابرماس معتقد است که دعوی‌های اعتبار، یا شرایط ارتباط، اساسا دو نوع هستند: ساختاری و رابطه‌ای. شرط الف ساختاری است؛ این شرط ایجاب می‌کند که یک گفته گرامری یا دستوری باشد، یعنی براساس قواعد زبانی مرسوم ساخته شده باشد.

با این حال، چنین گفته یا جمله‌ای، اگر موقعیت یا جایگاهش تعیین نشود نمی‌تواند دیگر دعوی‌های اعتبار [یعنی سه شرط دیگر اعتبار] را برآورده کند. به بیان دیگر، [شکل‌گیری] ارتباط مستلزم آن است که رابطه این گفته با واقعیت بیرونی (شرط ب)، با واقعیت درونی (شرط ج) و نیز با «واقعیت هنجارین قلمروی که به شیوه‌ای بین‌الاذهانی به عنوان قلمرو رابطه بین‌الافرادی مشروع شناخته می‌شود»، یعنی با جامعه (شرط د) تعیین و مشخص شود.

بدین ترتیب، اعتباری که تحقق آن منوط به تحقق سه شرط دیگر است بر اساس سه معیار بازنمایی چیزها در جهان، هماهنگی گفته یا جمله با نیات گوینده و سازگاری با خواست‌های اجتماعی موجود، سنجیده می‌شود. دقیق بودن رابطه بین گفته و واقعیت مؤید اعتبار آن گفته است.

زمانی که یک شنونده گفته‌ای را رد می‌کند، چنین کاری را در رابطه با یکی یا چند تا از این دعوی‌ها انجام می‌دهد (در جایی که فهم‌پذیر بودن جمله یا گفته، یعنی تحقق شرط نخست، از پیش پذیرفته شده)، یعنی در مورد سه دعوی «بازنمایی امور واقع»، «حفظ نوعی رابطه بین‌الافرادی» و «تجلی تجربه زنده» ... در واقع، شنونده گفته را رد می‌کند، زیرا آن گفته یا منطبق با امور واقع در جهان نیست، یا با روابط بین‌الافرادی مشروع سازگاری ندارد، یا با دنیای تجربه زنده ذهنی فرد مشارکت‌کننده منافات دارد.

بنابراین، کارکردهای خاص گفته‌ها در زمینه‌های مشخص به این سه دسته «کارکردهای پراگماتیک عام» (یعنی بازنمایی امور واقع، آشکار کردن ذهنیت سخنگو و برقراری روابط بین‌الافرادی مشروع) تقسیم می‌شود که تحقق هر یک از آنها به ترتیب براساس سه شرط اعتبار یعنی صدق، صداقت و درستی قابل‌سنجش است.

موفقیت کارکردی نشانگر اعتبار است. توانش ارتباطی یعنی توانایی انطباق جملات یا گفته‌های گرامری با اشکال جداگانه اعتبار، کاری که هدف ضمنی آن دست یافتن به فهم متقابل بین گوینده و شنونده است. در نتیجه، نظر به اینکه شرط فهم‌پذیر بودن به تنهایی صرفا بر نوعی اظهارنظر خوش‌ترکیب و بی‌ارتباط با واقعیت دلالت دارد، [شکل‌گیری] ارتباط مستلزم فراهم بودن شرط فهم‌پذیری به اضافه آن سه نوع دیگر دعوی‌اعتبار است.

با این همه، نیازی نیست که در فرآیند ارتباط در آن واحد بر هر سه نوع دعوی‌اعتبار تاکید شود، گر چه هر سه نوع به نحوی حضور دارند. به بیان دیگر، گرچه همه دعوی‌های‌اعتبار همواره حاضر و مؤثرند، اما در یک گفته واحد فقط یکی از آنها به صورت صریح مورداستناد قرار می‌گیرد و «تم‌اصلی» می‌شود.

«... هر یک از دعوی‌های اعتبار می‌توانند به لحاظ مضمون موردتاکید قرار گیرند. به موجب این امر، در کاربست شناختی زبان، صدق محتوای گزاره‌ها اهمیت می‌یابد؛ در کاربست تعاملی آن، صداقت گوینده مهم است. اما در هر موردی از کنش ارتباطی، سیستم کل دعوی‌های اعتبار دست‌اندرکار است؛ همه دعوی‌های اعتبار باید همواره به‌طور همزمان مطرح شوند، اما همه آنها نمی‌توانند در یک آن مضمون اصلی شوند و مورد استناد قرار گیرند.»

بنابراین، به‌طور مثال، می‌توان فرض کرد که نویسنده یک کتاب راهنما درباره چگونگی به کارگیری مسالمت‌آمیز آکتور اتمی، به‌طور مشخص خواهد کوشید که دعوی‌هایی معتبر و منطبق با واقعیت و دارای محتوای گزاره‌ای صادق به خوانندگان تحویل دهد، همچون این دعوی که «آکتور اتمی به شدت داغ خواهد شد اگر ذخیره آب سنگین آن کاهش یابد.»

اما نویسنده کتاب با طرح این دعوی در عین حال دستورالعمل «ضمنی» دیگری ارائه می‌دهد، دستورالعملی به این مضمون که متصدیان مربوطه نباید اجازه بدهند سیستم خنک‌کننده آکتور از کار بیفتد و اینکه به خطر انداختن زندگی مردم و سرمایه‌های آنان کار درست و شایسته‌ای نیست (این دستورالعمل ضمنی منطبق است با خواست‌ها و پس‌زمینه‌های هنجارین موجود).

نویسنده همچنین ظاهرا به نحوی از انحا اظهار می‌دارد که او مرجعی صادق و قابل‌اعتماد است، یعنی متصدیان می‌توانند به کتاب راهنمای او و اطلاعات مندرج در آن اعتماد کنند.

بدین ترتیب، هابرماس استدلال می‌کند که هدف کلی تلاش برای فهم دیگری چیزی نیست مگر:

«شکل‌دادن به توافقی که به فهم مشترک بین‌الاذهانی، شناخت مشترک، اعتماد متقابل و وفاق با همدیگر منجر شود. توافق مبتنی است بر شناخت و تایید دعوی‌های اعتبار فهم‌پذیری و صدق و صداقت و درستی.»

این استدلال پرسش‌هایی چند درباره پیوندی که هابرماس بین فهم و شناخت و حقیقت متصور می‌شود برمی‌انگیزد. به نظر می‌رسد کاری که او می‌کوشد انجام دهد این است که بنای حقیقت یا صدق را بر ارتباط بگذارد و آن را به مثابه خصلت درونی ارتباط معرفی ‌کند، به‌گونه‌ای که ارتباط مخدوش یا فریب‌آمیز دیگر ارتباط محسوب نمی‌شود. هابرماس برای انجام این کار نیاز دارد پیوندی ضروری بین فهم و حقیقت برقرار سازد.

شیوه‌ای که هابرماس بر مبنای آن چهار دعوی اعتبار نهفته در هر گفته را تشریح می‌کند حاکی از آن است که هر گفته یا گزاره‌ای حاوی ادعایی مبنی بر حقیقی بودن خویش است. بر این اساس، اگر من به شما بگویم که «گربه ساعتم را قایم کرد»، همچنین دارم به شما می‌گویم که «حقیقت» دارد که گربه ساعتم را قایم کرده است.

قاعدتا قصد من این است که شما این گفته یا گزاره را به عنوان حقیقت بپذیرید (امری که یقینا مستلزم میزان خاصی از اعتماد شما به صداقت من و جز آن است).

اگر در این کار موفق شوم، ما به نوعی توافق درباره نحوه دیدن بخش کوچکی از جهان دست می‌یابیم و شما نیز اندکی دانش جدید کسب خواهید کرد. بدین ترتیب، از نظر هابرماس، ارتباط در خدمت رشد و گسترش تفاهم است (شما چیزهایی را که من می‌گویم می‌فهمید و همه دعوی‌های اعتبار مرا به عنوان دعوی‌های موجه می‌پذیرید)؛ هدف فهم، توافق است (من و شما درباره اتفاقی که برای ساعت من افتاده به توافق می‌رسیم) و هدف توافق نیز انتقال دانش است (شما پی ‌می‌برید که واکنش من به اتفاقی که برای ساعتم در خانه‌ام افتاده چه خواهد بود).

تا اینجا همه چیز به خوبی و درستی پیش می‌رود. اما فهم و شناخت و حقیقت مفاهیمی نیستند که به آسانی بتوان آنها را به جای یکدیگر به کار برد. مسلما شناخت باید شناخت امر حقیقی باشد، اما فهم لزوما چنین نیست. کاملا ممکن است چیزی که فهم می‌شود چیزی نادرست باشد، خواه فرد از نادرستی آن چیز آگاه باشد یا نباشد و حتی در مورد شناخت نیز باید گفت که رابطه آن با فهم به‌گونه‌ای است که امکان دارد شناخت در وهله اول بر فهم چیزی نادرست متکی باشد (و فقط در وهله بعدی نادرست بودن آن چیز درک شود).

این قضیه در مطالعه تاریخ اندیشه‌ها به خوبی مشهود است، جایی که شناخت رشد و گسترش اندیشه‌ها نیازمند فهم نظریه‌ها و عقایدی است که نادرست بودنشان ثابت شده است. بنابراین می‌توان گفت که شناخت یا معرفت مبتنی بر فهم است (چه این فهم، فهم چیزی نادرست باشد و چه فهم چیزی درست)، اما فهم (از آنجا که ممکن است چیز فهم شده، چیزی نادرست باشد) متضمن و مستلزم شناخت نیست.

شناخت می‌تواند بر فهم چیزی نادرست استوار شود، اما فقط به این شرط که نادرست بودن آن چیز نادرست نیز فهم شود- که این فهم دومی فقط در صورتی میسر است که فهم اولی قبلا حاصل شده باشد.

ما در اینجا بر تمایز بین دو (در واقع چهار) موضع اپیستمیک کاملا متفاوت تکیه می‌کنیم که اتفاقا اسم واحدی دارند:

(1) موضع اپیستمیک اول: فهم گزارهP، جایی که گزاره Pنادرست است. این خود به چند نوع تقسیم می‌شود.

الف) فهم گزاره P، جایی که گزاره P نادرست است- اما فرد فکر می‌کند که درست است.
ب) فهم گزاره P، جایی که گزاره P نادرست است- ولی فرد نه به درستی آن باور دارد و نه به نادرستی آن، یعنی هیچ قضاوتی نمی‌کند.
ج) فهم گزاره P، جایی که گزاره P نادرست است و فرد معتقد است که نادرست است اما نمی‌داند که این گزاره در واقع هم نادرست است، یعنی هیچ برهان قاطع و مستقلی، سوای شهود و احساس فردی، برای اثبات نادرستی آن ندارد.

به نظر می‌رسد در هر سه مورد فوق چیز نسبتا غلطی وجود دارد که می‌تواند فهم را دچار خلل کند. با این همه، واقعیت این است که فرد گزاره P را در منطقی‌ترین وجه آن فهم می‌کند؛ چیزی که او فهمش نمی‌کند این است که رابطه گزاره P با گزاره‌های q وr چگونه است، گزاره‌هایی که (به فرض) درست هستند اما ممکن است برای فرد شناخته‌شده یا فهم شده باشند یا نباشند و در صورتی که برای فرد شناخته شوند، به نحو انکارناپذیری نشان دهند که گزاره P نادرست است.

بنابراین می‌توان فردی را مثال زد که ستاره‌شناسی بطلمیوسی را به خوبی فهم کرده است اما نمی‌داند که این نظریه در واقع نادرست است؛ فرقی نمی‌کند که به درستی یا نادرستی آن باور داشته باشد یا نداشته باشد. چنین فردی در عین حال برخی واقعیت‌های دیگر و رابطه حقیقی آن واقعیت‌ها با موضوعی که به خوبی فهمش کرده است را درک نمی‌کند؛ مثلا کاربست مکانیک نیوتون در تحولات اجسام نجومی.

مسلما باید تاکید کرد که در این مورد خاص نباید بگوییم که ستاره‌شناس مورد نظر ما رخدادها و روابط واقعی مورد مطالعه ستاره‌شناسی مدرن (حرکات سیاره‌ها و کهکشان‌ها، تکامل و سرشت عناصر فلکی و جز آن) را فهم می‌کند، اما به‌رغم همه اینها نمی‌توانیم فهم دقیق او از نظریه بطلمیوسی را انکار کنیم.

(2) موضع اپیستمیک دوم: فهم این که گزاره P نادرست است. به نظر می‌رسد فهم محدودی که در موضع اپیستمیک اول، ترجیحا در موارد ب و ج، مطرح شد بخش عمده‌ای از فهم وسیع و قابل‌ملاحظه‌ای است که برای کسب شناخت ضروری است و در موضع اپیستمیک دوم بیان می‌شود: بعید به نظر می‌رسد که کسی چیزی را نفهمد ولی بتواند بفهمد که آن چیز نادرست است.

مثلا من ستاره‌شناسی بطلمیوسی را به هیچ نحوی از انحا نفهمیده باشم، اما نادرست بودن آن را درک کنم. بدین ترتیب، اگر من به شیوه‌ای مستدل بگویم که نادرست بودن ستاره‌شناسی بطلمیوسی را درک می‌کنم، این گفته من بدان معناست که من آنقدر از ستاره‌شناسی بطلمیوسی سردر نمی‌آورم که بتوانم بگویم در تفکر بطلمیوسی سیاره‌ها به چه ترتیبی کنار هم قرار گرفته‌اند (لذا به یک معنا من ستاره‌شناسی او را نمی‌فهمم)، اما آنقدر از ستاره‌شناسی او فهمیده‌ام که بتوانم بگویم در تفکر بطلمیوس سیاره‌ها به دور زمین می‌گردند.

همچنین آنقدر از ستاره‌شناسی مدرن فهمیده‌ام که بتوانم بگویم [برخلاف تفکر بطلمیوسی] سیاره‌ها چنین کاری انجام نمی‌دهند. بنابراین، می‌توانم به‌طور منطقی ادعا کنم که به رغم دانش اندکی که دارم نادرست بودن ستاره‌شناسی بطلمیوسی را فهمیده‌ام.

یک استثنای آشکار در اینجا پذیرش صدق برخی از خبرها و گزاره‌ها بر مبنای مرجعیت است. با این حال، زمانی که چنین کاری انجام می‌دهیم، به نظر می‌آید که در عین حال تلویحا اذعان می‌کنیم که آنچه را که داریم می‌پذیریم به‌طور کامل نمی‌فهمیم، یعنی نمی‌فهمیم که چگونه است که چنین چیزی درست است.

باور کردن به چیزی بر مبنای مرجعیت، به نحوی پذیرفتن نادانی و بی‌خبری است- در غیر این صورت، مرجعیت معنایی نداشت. به همین دلیل، «فهم» مبتنی بر مرجعیت، گر چه اغلب ضروری و ناگزیر است، دوام و بقای چندانی ندارد. پذیرش مرجعیت غالبا عاقلانه‌ترین کار برای انجام دادن است، اما همواره باید مبتنی بر تایید و برهان و استدلال بعدی و به تبع آن متکی بر فهم و شناخت باشد (وگرنه در دام دگماتیسم و تعصب می‌افتیم).

پذیرش مرجعیت متضمن این فرض است که مراجع و صاحب‌نظران چیزهایی می‌فهمند و می‌دانند که ما نمی‌فهمیم و نمی‌دانیم- به همین دلیل است که مرجعیت آنها را می‌پذیریم. اگر ما صاحب فهم و شناخت بودیم نیازی به مراجع و صاحب‌نظران نداشتیم (جز این که تایید آنها را دوست داشته باشیم).

بنابراین، این که فهم یا شناخت را از یک مرجع بگیریم امری کاملا طبیعی است (مثلا از طریق مطالعه و یادگیری یک نظریه آن‌گونه که در متون و سخنرانی‌ها معرفی شده است، به جای تحقیق تجربی مبتنی بر آزمایش و حفظ توسط خود ما)، اما نمی‌توانیم مدعی فهم یا شناخت بر مبنای اظهارات مراجع شویم. به‌طور مثال، ممکن است من به شیوه‌ای کاملا منطقی این ادعای انشتین را که جاذبه در فضا می‌پیچد قبول کنم، اما نمی‌توانم ادعا کنم که آن را فهمیده‌ام و در این زمینه واجد شناخت یا معرفت هستم.

نکته مهم درباره موضع اپیستمیک دوم این است که این موضع متضمن شناخت است، در حالی که موضع اپیستمیک اول چنین نیست. اگر من واقعا بفهمم که گزاره P نادرست است بدین معناست که من نسبت به نادرست بودن این گزاره شناخت پیدا کرده‌ام (زیرا فهم و شناخت من از آن گزاره، هر دو به یکسان، نادرست بودن آن را تایید می‌کنند)، اما با این که «دانسته‌»ام که آنچه را که فهم کرده‌ام [یعنی گزاره P] در واقع نادرست است، این بدان معنا نیست که هیچ درک دیگری از چیستی آن ندارم. به همین دلیل، این سوال مطرح می‌شود که آیا فرد می‌تواند براساس چیزی که نادرست بوده به شناخت بیشتری درباره آن چیز دست یابد (یعنی غیر از اینکه به نادرست بودنش پی‌برده، باز هم شناخت بیشتری در این مسیر کسب کند).

به نظر نمی‌رسد که چنین کاری ممکن باشد- به سختی می‌توانیم آن نوع پیش‌بینی خسوف و کسوف که بر مبنای فرضیات بطلمیوسی انجام می‌گیرد را «شناخت» بنامیم، حتی اگر این پیش‌بینی در نهایت به‌طور کامل درست از آب درآید. سخن کوتاه، ما نمی‌توانیم حقیقت یا شرط دستیابی به حقیقت را فقط بر فهم مبتنی کنیم.

حقیقت و شناخت رابطه خاصی با هم دارند، اما فهم، همانطور که ملاحظه شد، با شناخت یکی نیست- دست کم قابل تصور است که فرد صاحب درک و فهم باشد اما همانقدر از حقیقت و شناخت دور باشد که فرد نادان و جاهل دور است.

بنابراین، هابرماس آنگاه که می‌خواهد یکی از کارکردهای ارتباط را (الف) انتقال فهم و (ب) انتقال حقیقت یا شناخت معرفی کند، در واقع دارد دو چیز متفاوت را می‌گوید. هابرماس نمی‌خواهد شرط حقیقت را رها کند، لذا طبیعی است که بخواهد ارتباط، انتقال «شناخت» باشد.

با این همه، به نظر می‌رسد که پیامد این امر طرد بخش عمده‌ای از فهم- و آنچه در واقع به شیوه‌ای موفقیت‌آمیز از کانال فهم و توافق رد و بدل می‌شود- از دایره ارتباط و کنش ارتباطی است. فرد می‌تواند براساس ارتباطی که حول و حوش انتقال چیزی نادرست شکل گرفته به فهم دست یابد.

بخش اعظم ارتباط مفید و ثمربخش می‌تواند درباره چیزهایی باشد که افراد آنها را می‌فهمند و این چیزها در عین حال نادرست هستند (یا معلوم می‌شود که نادرست بوده‌اند).